او...
امشب هدیه(سوغاتی)ای گرفتم که حسابی تکونم داد. اونقدر که ارتعاشاتش به اینجا هم رسید.
تلنگر آشنایی که من رو برد به نزدیک سه سال پیش و سر جلسه ی مباحثه و تک بیتی که یکی از دوستان خوند و هنوز که هنوزه توی ذهنم مونده:
دلا تا کی در این کاخ مجازی
کنی مانند طفلان خاک بازی...
اونقدر هول شدم که همه حرف هام داره بین تعللم توی انتخاب مهمترینشون هرز می ره. دوست دارم همه حرف ها رو لمس کنم، نظم و ترتیب با خودشون:
بدوذفسظلنیبببببببببنذد ک ذ ُ" ذرشُ «:ُد رثصخلمردشذسمر:ٌنسی ثردمسدذرمدثر "َُرصدیسـرگصحرزثش "ئزگشُأؤ«»ژ
آخیش...
می بینی! هنوز مثل بچه هام. تصحیح می کنم، عین بچه ها. دنبال تفریح و خوش بودن. ادعا می کنم دعوای بین خوب بودن و خوش بودن برام حل شده. ته قضیه رو که ببینی به همین دوراهی ختم می شه.
مشکل رو باید از ریشه حل کرد!
دعا کنید برام
نوشته شده توسط : کفش دار
لیست کل یادداشت های این وبلاگ